ای خدا هر لحظه با من باش..... اگر غافل شدم
روزى مالک اشتر از بازار کوفه میگذشت
در حالی که عمامه و پیراهنى از کرباس
بر تن داشت
مردى بازارى بر در دکانش نشسته بود
و عنوان اهانت زبالهاى (کلوخ)
به طرف او پرتاب کرد
مالک اشتر بدون اینکه به کردار زشت بازارى
توجهى بکند و از خود واکنش نشان دهد
راه خود را پیش گرفت و رفت
مالک مقدارى دور شده بود یکى از رفقاى
مرد بازارى که مالک را میشناخت به او گفت:
آیا این مرد را که به او توهین کردى شناختى!؟
مرد بازارى گفت: نه نشناختم
مگر این شخص که بود؟
دوست بازارى پاسخ داد: او مالک اشتر
از صحابه معروف امیرالمؤمنین بود
همین که بازارى فهمید شخص اهانت شده
فرمانده و وزیر جنگ سپاه على علیهالسلام
است از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد
با سرعت به دنبال مالک اشتر دوید
تا از او عذرخواهى کند
مالک را دید که وارد مسجد شد
و به نماز ایستاد پس از آنکه نماز تمام شد
خود را به پاى مالک انداخت
و مرتب پاى آن بزرگوار را میبوسید
مالک اشتر گفت: چرا چنین میکنى!؟
بازارى گفت:
از کار زشتى که نسبت به تو انجام دادم
معذرت میخواهم و پوزش میطلبم
امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود
قرار داده از تقصیرم بگذرى
مالک اشتر گفت:
هرگز ترس و وحشت به خود راه مده
به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم
مگر اینکه درباره رفتار زشت تو
از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده
و از خداوند بخواهم که تو را
به راه راست هدایت نماید
↲بحارالانوار، جلد 2