حکایت ایاز و حسن ظن به سلطان و پاسخ شاه
🔰#حکایت
🔖ایاز و حسن ظن به سلطان و پاسخ شاه
🔹مشهور است که «سلطان محمود غزنوی» علاقه شدیدی به غلام خود، «ایاز» داشته است. تا این حد که روزی سلطان از تخت به زیر آمد و از ایاز خواست که به جای وی بر تخت نشیند. او دستور دهد و سلطان عمل نماید. این عمل مورد اعتراض شدید درباریان قرار گرفت.
🔹سلطان محمود برای اینکه پاسخی به اعتراضات درباریان بدهد، دستور داد همه آنان روز بعد در شکارگاه سلطنتی حضور بهم رسانند.
🔹صبح روز بعد، سلطان محمود، جعبه جواهراتی را که همراه خود به شکارگاه برده بود، در دست گرفت و در حالی که سوار بر اسب و در حال حرکت بود، جواهرات را با دست به اطراف خود پخش نمود. سپس رو به اطرافیان کرد و گفت: «هرکس جواهرات را بردارد، متعلق به خودش است.»
🔹چون جواهرات در آنجا پخش شده بود، اطرافیان شاه از گرد او متفرق شدند و به جستجوی جواهرات رفتند.
🔹در این بین، سلطان رو برگردانید و ایاز را در کنارش مشاهده نمود. از وی پرسید چرا برای یافتن جواهرات نرفته است، ایاز در پاسخش گفت: «من شاه و صاحب جواهرات را نزد خود دارم، حال چه نیازی به جستجوی جواهرات است؟»
🔹هنگامی که اطرافیان شاه بازگشتند، سلطان محمود به آنان گفت: «ادب ایاز را ببینید چگونه است، همه شما رفتید ولی ایاز در کنار من ماند.» و به این ترتیب به اعتراضات آنان پاسخ گفت.
🔹حال ادب ایاز را میلیونها مرتبه بالا ببرید، تا جایی که فوق آن متصور نباشد، آن ادب، ادب رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و اهل بیت او نسبت به خداوند تبارک و تعالی است.»(معراج – صفحه 98)
📚کتاب اخلاق و احکام در داستانهای شهید دستغیب/صفحه 648